آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
صبح شد ،
دوباره در بند شدیم ،
امیدمان پنهان شد ،
گویی به زیارت رفته بود ،
به جایی که روحم به آن بسته است ،
جایی که صاحبش حتی ضامن آهوان هم می شود ،
چه رسد به آدم ها ،
طعم خوش زیارت ما را در ذهن امیدمان به فراموشی سپرد ،
می بایست به محکمه می رفتیم ،
ولی محکمه بان نیز نبود ،
دوباره غم در دلم لانه کرد ،
باز انتظار ،
باز استرس ،
تا صبحی دیگر ،
اما این بار فرق داشت ،
این بار فهمیده بودیم که اشتباهمان همان بیراه بود ،
ما ترک شاه راه کرده بودیم ،
حق را فراموش کردیم ،
اما اکنون ،
همه چیز را یافتیم ،
همه چیزمان اوست ،
آری ، حضرت دوست ،
پس چشم هایمان را بر هم می گذاریم ،
تا فردا شود ،
تا فردا شود و من ، او و خدایمان به محکمه رویم ،
تا محکمه بان در حضور حق داوریمان کند ،
پس تا صبح ...
21:30 16/10/91
"با قرمز می نویسم تا حاد بودنش رو حس کنید"
سلام دوستان
از دیروز عصر یه مشکلی برام پیش اومد که واقعا منو شکوند،
یعنی در واقع برا وصفش کلمه ندارم ،
ولی اینو میدونم که چیزی ازم باقی نموند ،
از یه طرف یه سری آدم هایی میان ادعای اسلام،
دین و عدالت می کنن،
از یه طرف هم آدم هایی مثل من به چشم می بینن که
اینا همش حرفه و تا یه قدم اون طرف تر هم نمیره ،
فقط میخوام بگم تا جایی که میتونین کاری نکنین که محتاج
کسی بشین چون اون وقت میفهمین که دنیا اونی که فکر
می کردین نبود و تازه میشین مثل نادر یعنی من.
له و مچاله ...
یا علی.
13/10/91 22:30
قصه از آنجا شروع شد ....
خیلی عصبانی بود گفت : اگه دوستم داری ثابت کن
گفتم : چه جوری ؟
تیغ رو برداشت و گفت : رگتو بزن
گفتم : مرگ و زندگی دست خداست
گفت : پس دوستم نداری
تیغ رو برداشتم و رگمو زدم
وقتی داشتم تو آغوش گرمش جون میدادم آروم زیر لب گفت :
اگه دوستم داشتی تنهام نمیذاشتی...
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 113 صفحه بعد
عضو شوید
عضویت سریع